سفر کردم تا شيدايي شهر، دامن گيرم نکند. سوار بر قايقي از ديار عشق، رفتم تا نهايت فاصله و با سردي شعر غربت، خو گرفتم!(چه بي صدا و غريبانه.)
من، تَک دُختِ طبيعتم؛ زاده ي آونگ باد ها و آهنگ باران. اينبار در اوج خروش عشقي نو پا -به قول سهراب- گريزي رندانه زدم سوي فراموشي! چرا که من براي کعبه ي عشق او، نفرينِ شيطان بودم.اين ماندن و دل بستن، جز سوختن و نرسيدن هيچ نداشت. در آغوش محال هاي محزون، عازم گذشته اي شدم که بوي سادگي ميداد. من، در گير و دار رقابت بغض و اشک، براي هزارمين بار از تو نوشتم تا ساعت هجرت.
خنک نسيمي از ديار هوشَنگان*، ناقوس آواي دلتنگي به گوشم زد. تن به هم آغوشي با دوري اش دادم. دلم را ميان آن نگاه آبيِ عاشق، جا گذاشتم. به گرميِ اهواز دلخوش نبودم؛ به هواي او بود که زخم هاي کارون را مي بوسيدم!
شکوهِ جهانبين**، مرا ياد او مي انداخت. نگاهش در اوج سردي، حرف داشت؛ برف سنگين احساس روي شانه هايش بود، درست مثل او!
رفتم تا از او و هر چه به آن درياي بي کران مي رسيد، دور شَوَم.نشد! او، خودِ زندگي بود. اين حرف ها و اين کلمات، مرا به شعر پشيماني کشانيد. اين، سفرنامه نيست.ناگزيريِ گريزي است که به هر جا بردم، دوباره مرا به سمت و سوي عجزِ عاشقانه اي ناکام برد، که تلخيِ ممنوعيَتَش، مزه قهوه ي سرد تنهايي مي داد.
من سرشارَم از اين عشق.افسوس که آهِ اشک و غم، دامن گيرم شد و رهايم نکرد.!
عاشق که باشي، به حرفِ هجران که رسيدي فقط دور مي شوي؛ سفر ميکني، تا فراموش کني.تا فراموش شوي!
"ترمه سلطاني هفشجاني"
*هوشنگان، سرزمينِ هوشنگ پيشدادي-به شاهنامه مراجعه شود-؛ سرزميني که در آن، هوشنگ به وجود آتش پي برد.(هفشجان کنوني)
**جهانبين نام يک کوه است در بالاي شهر کرد و هفشجان، واقع شده.
درباره این سایت